کاش امشب بروم
بیش از این جایز نیست، ماندن و دربدری
وقت رفتن شده دوست
.***
وقت آزادی و آزاد شدن
گذر از تنهایی،
گذر از بیخبری،
رفتنی تا پایان.
و جواب همه پرسشها
***
رمقی نیست مرا، خسته شدم
خسته از فلسفه خواهش بی پایه عشقخسته از خنده به افتادن برگی بر خاک
خسته از پیچش پیچک بر هیچ
خسته از خواهش بلبل با گلخسته از من بودن، بنده خواهش این تن بودن
خسته از بیداری،خسته از بیزاری
خسته از تاریکی،
و نمیدانم ها
خسته از فلسفه بود و نبود***
هیچکس زنگ نزد،
و نگاهی به فراموشی احساس نکرد
چه کسی نام مرا با خود گفت؟ذهن من آشفته،خالی از هر احساس،
و پر از تنهایی.باز هم بیخوابی،در شبی بیپایان
تا طلوعی دیگر
یا غروب آخر. ***
هفتهها میگذرد، ماهها میگذرد، فصلها میآیند، سالها میگذرد
و در این خاموشی
روزهای دگری میجویم، و هوایی دیگر
من بدنبال چراغی هستم، که در این وادی سخترهنمایم باشد.
***
عاقبت خاک گل کوزهگران خواهم شدمن بدان مشتاقم،
من بدان محتاجم.***
کاشکی چشم نبود، دیدن درد چه سود
عشق هم چاره نشد، او که خود مشکل بود
حرفها تکراریست، آیه بیزاریست
وقت رفتن شده،حیف، اشکهایم جاریست***
و یکی با من گفت : تا سرانجام سپید
تا به سرمنزل نورتا خود روشنی و عشق و امید
راهی نیست.
حیف از این رویا
فرصتی نیست مرا
«باید امشب بروم»